قوله تعالى: «إذْ قالوا لیوسف و أخوه أحب إلى‏ أبینا منا» الآیة... برادران یوسف خواستند که قاعده دولت یوسفى را منهدم کنند، و سپاه عصمت را در حق وى منهزم گردانند، و بر کشیده عنایت را بدست مکر خود بر خاک مذلت افکنند، نتوانستند! و با قضاء رانده و حکم رفته برنیامدند! و قد قیل: اطول الناس حزنا و کثرهم غیظا من اراد تأخیر من قدمه الله او تقدیم من اخره الله. حلق یعقوب را در حلقه دام محبت یوسف آویخته دیدند، هر گاه که نزدیک پدر در آمدند او را دیدند نشسته و آن بهار شکفته و ماه دو هفته را پیش خود نشانده و نطع وصال در خیمه جمال وى گسترده، ایشان چنان همى دیدند و از کینه و عداوت بر خود همى بیچیدند، با یکدیگر گفتند: «لیوسف و أخوه أحب إلى‏ أبینا منا و نحْن عصْبة إن أبانا لفی ضلال مبین»، پدر ما باین اختیار که کرده که یکى را بده برگزیده از راه صواب دور است، اکنون تدبیر آنست که او را از چشم پدر غائب گردانیم، که هر چه چشم نه بیند دل نخواهد، تا یکبارگى دل بر ما نهد و با ما پردازد، و این مایه ندانستند که هر که همه جوید از همه درماند: من طلب الکل فانه الکل، اقبال یعقوب بخود بکلیت مى‏خواستند بآن نرسیدند و بجاى اقبال اعراض دیدند چنان که رب العزه گفت: «و تولى عنْهمْ»، آن گه از سر آن کینه و عداوت از روى تلبیس بر پدر باز شدند و از مکر این آواز دادند که «أرْسلْه معنا غدا یرْتعْ و یلْعبْ». هیچ دستورى هست اى پدر که این روشنایى چشم یعقوبى را و واسطه عقد خوبى را فردا با ما بصحرا فرستى تا یک ساعت تماشا کنیم؟ از حضرت پدر اجازت یافتند نه بمراد خویش بل بمراد یوسف، که یوسف کودک بود و حدیث نزهت و تماشا بگوش وى رسیده، از پدر درخواست تا او را با ایشان بفرستد. پدر از بهر دل وى دستورى داد، که محب همه مراد محبوب جوید و رنج خود بر حظ وى بگزیند، چون پدر دستورى داد آن عزیز مکرم را و آن غزال مدلل از کنار پدر بناز بیرون بردند، چون بصحرا رسیدند دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند و آن چهره چون خورشید و ماه را در چاه انداختند و جگر یعقوب را بر فراق آن بدر منیر بسوختند، مرغان عالم بخفتندى و ماهیان دریا بغنودندى و ددان بیابان بشب آرام گرفتندى و آن پیر پیغامبر پس از آن آرام نگرفتى و براحت نغنودى.


همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم


غنوده هر کسى با یار، من بى یار چون باشم‏

صومعه‏اى ساخت و آن را بیت الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود بزارى بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وى بگریستند، آن گه بزبان حسرت گفت: اى یوسف، در بیت الاحزان باندوه فراق تو میروم تا ترا نه بینم نخندم و شادى نکنم و چشم از گریستن باز ندارم.


مرا تا باشد این درد نهانى


ترا جویم که درمانم تو دانى‏

و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبورى ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، اما پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السلام میراث است بفرزندان، که آدم همه پدرى کرد هرگز پسرى نکرده بود، پس پدرى کردن گذاشت به میراث نه پسرى کردن، لا جرم فرزند آدم پدرى کردن دانند، پسرى کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را، لکن دوستى پدر از روى شفقت است و دوستى پسر از روى حشمت، و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند اما شفقت بنگذارند، اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستى از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستى از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد. ابن عطا گفت: یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند «و إنا له لحافظون» لا جرم آن تکیه گاه، کمین محنت وى کردند و از آنجا که امانت گوش داشت، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت الله جل جلاله کرد، گفت: «فالله خیْر حافظا» لا جرم بزودى بوى باز رسید و یوسف نیز با وى، تا بدانى که اعتماد همه بر حفظ الله است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جل جلاله و عظم شأنه.


«فلما ذهبوا به و أجْمعوا أنْ یجْعلوه فی غیابت الْجب و أوْحیْنا إلیْه» الآیة... ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایاه حصل له الوحى من قبل مولاه کذا سنة الله تعالى، انه لا یفتح على نفوس اولیائه بابا من البلاء الا فتح على قلوبهم ابواب الصفاء و فنون الولاء. اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا، چه بود؟ صد راه صفا برگشاد بنعت و لا، اگر یک لقمه باز گرفت، چه زیان؟! که صد نواله در پیچید، این چنان است که‏گویند:


گر در مستى حمائلت بگسستم


صد گوى زرین بدل خرم بفرستم‏

یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟! چون بوصال وحى حق رنگین گشت، وحى حق او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.


پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.


جانى دارم به عشق تو کرده رقم


خواهیش به شادى کش خواهیش بغم‏